نیلو جاننیلو جان، تا این لحظه: 8 سال و 9 ماه و 10 روز سن داره

دنیای من نیلو

شش ماهه دوم دو سالگی

تا یادم نرفته بزار یکم از کارات بگم - اینکه رقص خیلی خوبی داری آخه یه کلیپی تو گوشی بابا هست که یکم یرپا میرقصه بعد میشینه نشسته میرقصه تو هم از اون کپی گرفتی . - از حرف زدنت بگم که کلمه به کلمه تقریبا همه چی رو بلدی منتها جمله نمیگی . مثلا میخوای بگی نگه دار میگی زاپس زاپس- - درست سه روز مونده به تولدت مقدمات از شیر گرفتنتو شروع کردم که سه رو بعد تولدت کلا حذف شد. میای نگاه میکنی و میگی قوقو داره و میری و لی بعضی وقتا وقتی خیلی هوس میکنی از ناراحتی منو کتک میزنی - کم با اسباب بازی هات بازی میکنی ولی یه خرس بزرگ داری که بعضی وقتا اونو لالایی میگی و میگی ب ب ب ب . میخوای لباس عوض کنی به ب ب میگی یوم یوم . میخوای برقصی به...
25 مرداد 1396

تولد دو سالگی

دختر گلم بزار اینجوری شروع کنم که من و بابایی برای اینکه اطرافیان رو به زحمت ندازیم و طبق تجربه تولد یک سالگی خواستیم کسی رو دعوت نکنیم واسه همون گفتیم یه تولد سه نفره تو پارک بگیریم منتها مامان جون دست وردار نبود عین بچه کوچلو ها که واسشون تولد میگیرن و کلی ذوق میکنن میگفت که ما رو دعوت هم نکنین خودمون میاییم این شد که خاله جون و دایی جون هم گفتن ماهم میاییم و بابایی هم اینو پیش خانواده اش گفت و اونو هم تشریف آوردن . واسه همون امسال برخلاف سال قبل همه بودن. من و بابایی تصمیم گرفتیم واسه هدیه تولدت ماشینی که باباجون اینا سال قبل واسه ات گرفته بودن رو ارتقا بدیم تبدیل به سه چرخه گرفتیم آخه ماشالله کلی بزرگ شدی . سه چرخه رو گرفتیم دیگه از ذ...
25 مرداد 1396

شهربازی های تابستان 96

هوا تقریبا از اواسط خرداد ماه بهتر بود که مصادف با ماه رمضان میشد واسه همین وقتی بابایی از سرکار میومد یه ساعت قبل افطار میبردیمت پارک تا هم یکم هوات عوض شه و هم اینکه از بچه های هم سن و سالت عقب نمونی و ترسو و دست و پاچلفتی بار نیای . این شد که تا الان که دارم این پست رو مینویسم میشه گفت هر روز میبریمت پارک. اونقدر خوشحال میشی که نگو . از وقتی که از پارک برمیگردیم تا فردا که بخوایم بریم مدام خاطراتش رو مرور میکنی. از اونجایی هم که زیاد نمیتونی خوب حرف بزنی اینجوری میگی ( مامان بابا تاپ اوتو ایتی . زو ) اینم ترجمه اش( مامان بابایی منو تو تاپ مینشونه بعد هلم میده و سرسره سوار میشم) چندتایی از عکسهای پارک اینم یه شام خوشمز...
2 مرداد 1396

عید 96

با وضعیت دربه داغون خونه و اسباب کشی یکی دو روز مانده به اسباب کشی واسه خرید عید رفتیم ماکو . چند تایی واسه تو و بابایی خرید کردیم البته پیراهن عیدت هم از خریدهای سیسمونی مونده بود . این شده خریدهای عید ما . ولی چون سفره هفت سین وقت نکردیم بچینیم دلم خواست یه سفره خوشگل واسه عزیزدلم تو فتوشاپ بچینم . اینم عکس عید 96 دختر ماه من   ...
19 ارديبهشت 1396

واکسن 18 ماهگی و پایان شش ماهه اول

دخترم روزی که قرار بود واکسنتو بزنن (24 بهمن) به بابایی گفتم مرخصی بگیره تا باهم ببریم اخه دل مامانی طاقت درد تو رو نداشت . دلم میخواست اونموقع خودم زیر تیغ جراحی برم ولی برا تو آمپول نزنن . ولی با این اوصاف وضعت خوب بود خداروشکر.    ...
19 ارديبهشت 1396

شش ماه اول دوسالگی

راستش نمیدونم چی بنویسم و از کجا بنویسم . الان نیمه شب هست نیلوخانم هنوز بیداره و منم مجبورم ساعت خوابم رو باهاش تنظیم کنم . الان چند روزه که بد جوری مریض شده یعنی خانوادگی مریض شدیم . چند روز پیش هر سه تامون رو سرم زدن. نیلو خانم ما یکم البته یکم بیشتر از یکم شلوغه وقتی سالمه من نمیتونم باهاش راه بیام چه برسه قتی که مریضه. الانم برا اینکه از دستش راحت بشم اومدم که بنویسم ولی مگه میزاره . کم مونده دکمه های کیبورد بیاد دستم. نمیدونم همه مامانا با من هم حس هستن یا نه . من خیلی خسته میشم .بعضی وقتا احساس میکنم دلم داره میترکه . مادر شدن نمیدونم بگم سخته شیرینه بده خوبه ... وقتی سرحاله پدرمو درمیاره وقتی هم مریضه دلم اتیش میگیره . وقتی میخواد حت...
30 آبان 1395

تولد یکسالگی

از دوماه پیش فکرم کاملا درگیر تولدت بود اولین کار دوختن لباس تولدت بود ست دامن توتو که خودم دست بکار شدم . بعدش عکس آتلیه واسه یک سالگیت رو گرفتیم اخه میخواستم تم تولدت نیلو باشه. از اونجایی که هر ماه یه عکس از بزرگ شدنت گرفته بودیم خواستم اونارو تو فتوشاپ کار کنم و آلبوم یکسالگیت رو واسه روز تولدتت تموم کنم برا همون کارهای البوم رو انجام دادم. از یه طرف دیگه موقع خریدن سیسمونی تو ست تختت میز ارایش نبودم خواستم خودم واسه تولدتت میز ارایش بگیرم که طرحشو کشیدم و چوبهاشو خریدم بابای هنرمندت هم زحمت ساختشو کشید. حالا نوبت طراحی تزیینات خونه و تم بود که دست بکار شدم. به شرح زیر   اینم پشت و روی کارت ی...
27 مرداد 1395

سفر به شمال - تیرماه 95

مسافرت چند روزه به انزلی و تهران مصادف با اتمام یازده ماهگیت در بیست تیر ماه بود . جونم بهت بگه که کل جاده رو یا خواب بودی یا با جا لیوانی ماشین بازی میکردی .حالا خوبه کریر رو برداشتیم . ولی خب موقعی که از ماشین پیاده میشدیم تو هم بیدار میشدی و کیف میکردی .انگار بهت خوش میگذشت. اینم یه عکس از کنار دریای هتل ( درنا ) گرفتیم .خیلی خوب بود منتها بارون نزاشت ​ ...
25 تير 1395

باغ باباجون

اردیبهشت بود که برا بار اول نیلوخانم داشت میرفت باغ باباجون . به به چه کیفی میکرد این قند عسل ما. با دیدن درختها و حرکت برگها اونقدر ذوق کرده بودی که با ذوق تو ما هم ذوق میکردیم . از شدت خوشحالی فقط داشتی میخندیدی و غلط میزدی ...
29 ارديبهشت 1395